کُندی بابا

وقتی که کوچولوتر بودیم و می شنیدیم که زمین با سرعت ۳۰ کیلومتر در ثانیه به دور خورشید می چرخه با خودم می گفتم اوووه چه تند. خوبه که ما پرت نمی شیم اون طرف. تازگی ها فهمیدم کهکشان راه شیری با سرعت ۳۰۰ کیلومتر در ثانیه به دور یه چیز دیگه می چرخه. اولش اینو هم تند در نظر گرفتم. ولی وقتی با مقیاس زمین از دید کهکشانی نگاه کردم دیدم که خیلی خیلی کمه.  وقتی که در زمین که به  اندازه لازم برای کهکشان ها کوچیکه ( همون تفسیر همیشگی که مثل ارزن در برابر کره زمین) ۳۰۰ کیلومتر یک سوم فاصله تهران مشهده یعنی در ثانیه اون کهکشان یه  اون بزرگی به اندازه یک دهم قطر کره زمین حرکت می کنه . یعنی مثل کره زمین که با سرعت اندازه ارزنی در ثانیه حرکت بکنه. به طور وحشتناکی کند تشریف دارن این کهکشانها.

مرخصی

 

    می بخشید. دارم میرم یک جایی که یک هفته ای اینترنت ندارم. خیلی دوست دارم بتونم از اینترنت خونه آپ باشم.

 

 

 

 

ارادتمندم

 

احترام به عقیده

    هيچ چيز در اين دنيا قطعي نبوده و نخواهد بود. جهان بيني و ديدگاه هر كس از دنيا همان چيزي است كه به آن احتياج دارد و براي آن نيز دنبال علت و توجيه مي گردد. کسی که خدا را قبول دارد به او احتیاج دارد و کسی هم که قبول ندارد اینگونه از جهان خود لذت می برد. اگر هم كسي باشد كه با تحقيق به جهان بيني خاص خود رسيده باشد باز هم نمي توان علائق او را در انتخابش ناديده گرفت.
    به همين علت قطعي نبودن تفكرات، ما هيچ وقت حق نداريم در مورد حتي (به قول غلط خودمان) احمق ترين فرد اينطور حرف بزنيم. چون شاید ماهم در مقابل او احمق ترين باشیم . خوب است كه به عقايد هم و از آن مهمتر به شخصيت هم احترام بگذاريم و حرف و منطق همه را گوش كنيم و سعي در رشد داشته باشيم نه اثبات خود.

زیبایی یا جذابیت

آدما یا زیبا هستند و یا جذاب. لزوما هر جذابی زیبا نیست . ولی هر زیبایی می تونه یه جور جذابیت منحصر به فردی داشته باشه.

زیبایی هم چیزی جز انتقال یک حس ناب و سراسر از آرامش نیست. این هم خصوصیاتی رو می طلبه که بارز ترینش همون پاکی روحه. بعضی از این عارفا اینقدر چهره زیبایی دارن که واقعا وقتی آدم بهشون نگاه می کنه انگار داره به قرص ماه نگاه می کنه و آرامش می گیره. همینطور بعضی از آدمای معمولی که چهره ای معمولی دارن ولی به معنی واقعی زیبا هستند. این آدما در همون نگاه اول آدم رو محو زیبایی خودشون می کنن و نیازی به همصحبتی هم ندارن که اگر هم باهاشون هم صحبت بشین بیشتر جذبشون می شین.

به نظر بنده هیچ چیز به اندازه پاکی و زلالی روح در زیبایی تاثیر نداره.

جذابیت چیزی جز فریبندگی نیست. اولین حسی هم که در اثر فریبندگی تحت تاثیر قرار می گیره حس جنسیه. خیلی  از این آدمای جذاب چیزی جز ظاهر هوس برانگیز ندارن. و این زیبایی نیست. بعضی از این آدما چهره نازیبایی دارن که وقتی بهشون نگاه می کنید مضطرب هم می شین. اگه هم جذابیت جنسی رو هدف قرار ندن چون در نگاه اول جذبشون نمی شین باید دو کلام باهاشون صحبت کنین که بتونن فریبتون بدن. 

نمونه هر دو دسته آدما و بیشتر هم آدمای جذاب در هنرپیشه های تاتر و سینما به وفور پیدا می شن. بازیگرای زیبا راحت می تونن هر نقشی رو بازی کنن. بازیگرای نازیبا ولی جذاب هم هر چقدر تلاش کنن نمی تونن یک بازی خوب و درونی رو ایفا کنن و در نقشهاشون سراسر کبر و غرور و خودپرستی دیده میشه.  چون بازی درونی ( و یا زیرپوستی) باید برخاسته از روح پاک باشه. اکثر اینا هم دارای خصوصیات تبلیغاتی وسیعی هستند و البته به نظر خودشون هم خیلی خوشگلن و این هم نشانه یک روح نازیباست. چیزی که به شدت چهره هاشونو کریه می کنه و عجبا که طرفدار هم زیاد پیدا می کنن.

ببار ای بارون ببار

"ببار اي بارون ببار
با دلُم گريه کن، خون ببار
در شباي تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار اي بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخي لبهاي سرخ يار
به ياد عاشقاي اين ديار
به داغ عاشقاي بي مزار اي بارون

ببار اي ابر بهار
با دلُم به هواي زلف يار
داد و بيداد از اين روزگار
ماهُ دادن به شبهاي تار اي بارون

ببار اي بارون ببار
با دلُم گريه کن، خون ببار
در شباي تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار اي بارون"

خوشحالم از اینکه در دوره ای زندگی می کنم که شجریان هم در آن حضور دارد. و خوشحالم از اینکه می دانم در نقطه ای از ایران همچنان نغمه هایی اینچنین پر سوز و اینچنین پر احساس خوانده می شود.

شعر فوق از علی معلم است که استاد شجریان در آلبوم شب سکوت کویر آنرا با نوای موسیقی خراسانی با آهنگسازی کیهان کلهر و به زیبایی هر چه تمامتر خوانده است.

الانم که بارون میاد. فرقش اینه که پاییزه و بارون با غم می باره و وقتی که همراه بارون نوای شجریان و دوتار حاج قربان سلیمانی رو هم بشنوی دیگه نمی دونی که کجایی و کی هستی.

دهه چهارم زندگی من. چه وحشتناک!

   امروز دوستان عزیزدبیرستانیم در گروه یاهوویی که داریم نظر سنجیی به راه انداختند که کدام دهه از ده های عمرتون رو بیشتر دوست دارید. ۳ گزینه مربوط به دهه های اول و دوم و سوم و گزینه آخر اینکه نمی تونم انتخاب کنم.

   به نظر من بهتر بود می نوشتند هیچ کدام.

پ ن : من ۳۱ سالمه. سال ۵۶ به دنیا اومدم.

   اولی : قشنگترین سالهای زندگیمون را که مربوط به اوائل انقلاب میشد در فضایی سرد و بی روح و خشن مربوط به دوران جنگ سپری کردیم. مدام صدای آژیر. مدام صدای مارش نظامی. مدام  گلوله و خون و ... کوپن و قحطی و صف و ... . کودکانه ما در اون گرد و غبار به راحتی گم شد. در برنامه های کودک  غمگینی که از صدای مجری بغض می بارید و  از رنگ دکورهاش سیاهی. قرمزی ندیدیم. زردی ندیدیم. بچه های کتابهای ما خاکستری بودند. نمی خندیدن که. یا لکنت زبون داشتند و یا پی باباهاشون تو آسمونا می گشتند.  ما با تمام کودکیمون هم برای اون دوران تو دلامون گریه کردیم. گفتند و ما هم تکرار کردیم. عیبی نداره. دفاع از وطن بیشتر از اینها رو می طلبه. صبر می کنیم و آینده رو به انتظار مینشینیم.

   نشستیم و دومی هم اومد. تا وسطاش که همونها بود. تکرار خاکستریها و یا شاید بدتر سیاهایها. از وسطاش به بعد هم که سبیلامون پشت لبامون پررنگ شد. اونا هم خاکستری شدند. تنها جلوه از جوونی. عاشق هم شدیم. ولی با باتوم و کتک و سئوالای تحقیر آمیز. خوب چاره ای نبود. فضای بعد از جنگ بود. مثل جنگ سرد. خفقان لازم بود. جوونی هم گناهی بود که ما از کودکیمون به ارث می بردیم. عشقای ما هم که عشق نبود. تکرار عقده هایی بود که به یادگار داشتیم. بلد نبودیم. جایی نبود که به ما عشق یاد بدند. چه تمرین خسته کننده و ملال انگیزی. ولی باز هم خوب بود و امید هم که مثل همیشه با ما بود. ولی ایندفعه کنار امید ترسی هم داشتیم ناشی از آگاهی. به هر حال ۲۰ ساله بودیم.

   سومی هم که همه اش شد ازدواج و شغل و بیچارگی و یاس و فریادهایی ناشی از فقدان هیجان. و چه سرد فریاد کشیدیم و چه خام. این بار هم کتک خوردیم. زدند و ما فقط ترسیدیم. هیجان نداشته مان هم در ظاهر سردمان ماسید. و دوباره هیچ نشد و ما مایوس تر و دست از پا دراز تر. به خورده نانی بسنده کردیم که همین هم از سرمان زیاد بود و خدا را باید روزی صد هزار مرتبه شکر می گفتیم. که چه خوب شد مثل گرسنگان آفریقایی که هر روز می بینیمشان نشدیم. و خدا را شکر که مثل دوستانمان در زندانها نپوسیدیم و خدا را شکر که زنی داریم و فرزندی و جایگاه اجتماعیی !

   و چهارمی هم از راه رسید. و چه زود هم رسید.

   من در سراشیبیم. آیا میتونم باز هم امید داشته باشم؟ چه بر سر من اومده؟ 

مبارزه شعور انسان با فکر ماشینی

اسمیت: چرا آقای اندرسون چرا؟ چرا بلند میشی؟ چرا می جنگی؟ معتقدی برای چیزی داری می جنگی؟ چیزی بیش از بقای خودت؟ میشه بگی چی هست؟ خودت حتی میدونی؟ آزادیه یا حقیقت؟ شاید صلح و یا عشق؟ توهمه آقای اندرسون. هوسهای ادراکی. ساختارهای موقت و ضعیف شعور انسان که نا امیدانه سعی می کنه موجودیتی رو که معنا و منظوری نداره توجیه بکنه. و همه اینها مثل خود ماتریکس مصنوعیه. گرچه فقط یک فکر انسانی می تونه چیزی ابلهانه مثل عشق رو خلق کنه.

اسمیت: حتما میتونی درک کنی آقای اندرسون. باید تا حالا فهمیده باشی که نمی تونی پیروز بشی. ادامه این مبارزه بی فایده است.

اسمیت:چرا آقای اندرسون چرا اینقدر اصرار می ورزی؟

آقای اندرسون(نئو): چون انتخاب کردم.


اسمیت: نماینده دشمنان انسان در قالب یک ویروس در ماتریکس

آقای اندرسون: نماینده نوع بشر که مبارزه ای سخت با ماتریکس رو در پیش گرفته و در اینکار مجبوره که با اسمیت مبارزه کنه.

دیالوگ فوق مربوط به صحنه های پایانی فیلم ماتریکس ۳ است که در اون مبارزه ای سخت در جریانه. اندرسون و یا نئو بعد از شکست موقتی از اسمیت در حال بلند شدن و شروع مبارزه ای جدیده. اسمیت گیج شده که چرا نئو در مبارزه پافشاری میکنه و اصلا هدفش چیه.

قسمتی از مونولوگ افتتاحیه فیلم ماتریکس ۳

دشمنان آگاهی چه در سر دارند؟

و چرا چشم بر خورشیدی که طلوع می کنند بسته اند؟

آیا این اراده ماست که بر می گزیند و یا در چنبره ای محتوم این مائیم که انتخاب می شویم؟

مرزهای اختیارمان کجاست ؟

و اگر برای پا نهادن در هر راه و بیراه آزادیم چگونه پیشگویان فرداهای نیامده مان را رصد می کنند؟

اینجا کجاست و از کدامین سرزمین به اینجا پا نهاده ایم؟ 

تعقیب و گریزی دشوار و بی فرجام در جستجوی خویشتن

دشمنانی از درون که به مراتب خطرناکتر از دشمنان بیرونیند.

باید با آنها روبرو شد آنها را کشف کرد و با آنان به ستیزه برخاست

اینک واژه مفهوم دیگری دارد

پیروزی دیگر پایکوبی بر جنازه دشمن نیست.

اسارت دستها ارزشی کمتر از بردگی اندیشها یافته است

اکنون پیروزی تنها در جهان معنا بدست می آید

دانایی را به بند می کشند.

و باور آدمی به یغما برده می شود.

و چنین است که استیلای فاتحان استمرار میابد.

(قسمتی از مونولوگ افتتاحیه فیلم ماتریکس ۳)

ریاضیات احساس

شنیدید که دانشمندان به این نتیجه رسیدند که احساسات بشر ناشی از تاثیر هورمونهایی بر بدن انسانه. درست و یا غلط بودنش رو من نمی دونم. ولی آرزو می کنم که درست باشه. چون با این کشف گام بزرگی در جهت ساخت انسانهای مصنوعی و البته کامل بر می داریم.

توضیحات اضافه:

۱- همه ما از هزاران سال پیش معتقدیم که احساسات ما ناشی از روحومونه. و روح هم جسمی مادی و این جهانی نیست. به همین علت بشر قادر به دستیابی به کنه اون نخواهد بود. شاید واقعیت غیر از این باشه.

۲- باز هم می گم برین این فیلم هوش مصنوعی رو ببینین. در اون فیلم احساس آدمی در قالب یک جسم مصنوعی   شبیه سازی شده و جلوی چشمان ما با زیبایی هر چه تمامتر رژه میره و ما رو به اون بخش از احساسات که در روزمرگی هامون بعضی وقتها از یاد می بریمشون آگاه می کنه.

جبر ماتریکس

  واقعیت اینه که سرنوشت ما خیلی دست خودمون نیست. البته این نباید باعث رفع مسئولیت ما بشه که اگر هم بشه   سرنوشت ما این بوده که با این عقیده  مسئولیت رو از یاد ببریم و این همون تقدیر ماست که اینقدر خام باشیم و خودمون رو به جریان باد ها بسپاریم.

  رفتارها و تصمیم گیریهای ما همگی از یادگیریهامون ناشی میشه. این که ما چی اکتساب کرده باشیم. حتی ژنتیک ما هم اکتسابیه. البته ما این رو خودمون اکتساب نکردیم. اجداد ما اکتساب کردند. ولی بالاخره یه جایی یه جهش ژنتیکیی چیزی رخ داده که باعث شده ژنتیک یک نژاد شکل بگیره.

  از این که بگذریم واکنش ما به هر پدیده ای دقیقا به این مربوط میشه که ما چی یاد گرفتیم. رفتارهای متفاوت آدمها به یک رفتار واحد بر می گرده به همین مهارتهای کسب شده. مهارتها هم در محیط های متفاوت فرق می کنه. اینکه هر کس چیه و چه کار می کنه خیلی به خودش بر نمی گرده. به پدر و مادرش به محیطش به جامعه اش و .... بر می گرده. البته شک نکنید یک دزد باید مجازات بشه. این قضیه عدالت رو زیر سئوال نمی بره. چون اساسا تعریف عدالت در حوزه های مختلف و گستردگی دید ناظر فرق می کنه. تنبیه یک بچه از دید خود بچه بی عدالتیه. ولی از دید پدرش عین عدالته و به نفع خود بچه اس. فقط  اینو باید دونست که دزد بیچاره خیلی هم که شما فکر میکنید گناهکار نیست. اون مجبور بوده که دزد بشه . در شرایطی که اون داشته  کار دیگه ای نمی تونسته بکنه. حق ما هم به عنوان انسان اینه که ازش متنفر باشیم و اونو مجازات کنیم. ولی در عین حال دلمون هم براش بسوزه و بگیم ای کاش شرایطش جور دیگه ای بود.

 

تقدیر من

   خانم تامپسون تقدیر تدی شد. تدی هم تقدیر یکی دیگه می شه. یک نفر دیگه ای هم بوده که روی خانم تامپسون تاثیری رو گذاشته که باعث بشه اون رفتار رو با تدی بکنه. و همینطور همه تقدیر همدیگه می شن.

   مائیم که دنیای خودمون و بقیه رو می سازیم. تک تک ما سازندگان دنیای دیگران هستیم. سرنوشت ما چیزی غیر از خود ما نیست. من معتقدم حتی عابری که داره از کنارم می گذره و فقط یک لحظه چشمم تو چشمش میافته جزوی از سرنوشت منه و  اگه اون نبود سرنوشت من چیز دیگه ای میشد. نقش ما در ساختن هر کدوم از ما نقش پر رنگیه. من باید سعی کنم نقشم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم. حتی اگه در حد همون عابر باشه.

   حالا قضاوت اینکه بهترین شکل چیه و چه جوری باید باشه به عهده خودتون.

خانم تامپسون! تقدیر من!

  در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

  امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

  معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

 معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

  معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

  معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

  خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

  خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

  پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

  يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

 شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

  چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

  چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

  ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند.. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

  تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

  خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

  بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !

درد

درد روح آدم رو صیقل میده. روح آدم رو لطیف می کنه. چرا؟

آدم که درد می کشه می فهمه که انسان ضعیفتر از اون چیزی که فکر می کنه. آسیپ پذیر تراز اونیه که فکرش رو می کنه. اونوفته که...

شاید حتی گناهانش هم با درد کشیدن کم و کمتر بشه.

خدا نعمت درد رو هم به انسان هدیه کرده که خیلی چیزها رو بفهمه و از خیلی چیزها بهره مند بشه.

 پی نوشت: دوست خویم  ماووزه مطلبی در مورد احساس نوشته که البته به مطلب بالا خیلی مرتبط نیست. فقط  چون هر دو تو یک زمینه بودند اینو هم نوشتم.  

بعدش که خوندینش تصور کنید که پوست خودتون رو اونم بی هیچ بی حسی و داروویی بکنن.فقط باید درد کشیده باشین که اون بلا رو سر حیوانات نیارین . یا اینکه آدم هایی سادیسمی باشین. تصور کنید بعضی آدمها همین بلا رو سر آدمهای دیگه ای میارن و هیج کس هم صداش در نمیاد.
بعد اون وقت بگین کشورهای شرقی هم مثل ایرانیها احساساتی هستند. یه خدا که اینجوری نیستند.

نباید

توی هر دعوایی هر دو طرف مقصرند. شک نکنید. هر دوطرف. شاید خیلی وقتها همه بگن که مثلا حق با اون یکیه. ولی اگه کمی بیشتر فکر کنید اون طرف دیگه هم حتما درصدی از تقصیر رو داره.

خاتمه دوستیها هم همینطوره. هر دوطرف در این خاتمه مقصرند. شاید اگه کمی اهمیت برای دوستیشون قائل می شدند و وجود یک دوست براشون ارزشی می داشت این مسئله اتفاق نمی افتاد و به راحتی اونو از دست نمی دادند. (اینو برای وقتی می گم که تو ذهن حداقل یکی از طرفها ته مانده هایی از احساس تاسف وجود داشته باشه.) من یرای از دست دادن بعضی دوستهام واقعا تاسف می خورم. کاش اینجوری نمی شد. تقصیر از منه که برای نگه داشتنشون به خودم زحمت ندادم. حتی یک پیگیری ساده و شاید دلجویی. چی می شد مگه؟

بمیر کورش که ما زنده ایم

بگذریم از اینکه سالهاست تو سریالهای صدا و سیمای نازنین ما  اسم هر چی آدم خلافکار و دزد و فاچاقچی و ... میشه سپهر و کورش و فرهاد  و .... . ولی امشب تو شبکه خراسان  سریال خط شکن رو نگاه می کردم. دو دسته دزد بودند که اسم سردسته یکیش کورش کبیری بود و اسم اون یکی دیگه داریوش (احتمالا هخایی). آخر سریال توی تیتراژ هم نوشت به همت بسیجیان حوزه شهید همت. خوب اینم یه جور جهاده دیگه . بیچاره کورش و بیچاره ما.

کورش