امروز دوستان عزیزدبیرستانیم در گروه یاهوویی که داریم نظر سنجیی به راه انداختند که کدام دهه از ده های عمرتون رو بیشتر دوست دارید. ۳ گزینه مربوط به دهه های اول و دوم و سوم و گزینه آخر اینکه نمی تونم انتخاب کنم.

   به نظر من بهتر بود می نوشتند هیچ کدام.

پ ن : من ۳۱ سالمه. سال ۵۶ به دنیا اومدم.

   اولی : قشنگترین سالهای زندگیمون را که مربوط به اوائل انقلاب میشد در فضایی سرد و بی روح و خشن مربوط به دوران جنگ سپری کردیم. مدام صدای آژیر. مدام صدای مارش نظامی. مدام  گلوله و خون و ... کوپن و قحطی و صف و ... . کودکانه ما در اون گرد و غبار به راحتی گم شد. در برنامه های کودک  غمگینی که از صدای مجری بغض می بارید و  از رنگ دکورهاش سیاهی. قرمزی ندیدیم. زردی ندیدیم. بچه های کتابهای ما خاکستری بودند. نمی خندیدن که. یا لکنت زبون داشتند و یا پی باباهاشون تو آسمونا می گشتند.  ما با تمام کودکیمون هم برای اون دوران تو دلامون گریه کردیم. گفتند و ما هم تکرار کردیم. عیبی نداره. دفاع از وطن بیشتر از اینها رو می طلبه. صبر می کنیم و آینده رو به انتظار مینشینیم.

   نشستیم و دومی هم اومد. تا وسطاش که همونها بود. تکرار خاکستریها و یا شاید بدتر سیاهایها. از وسطاش به بعد هم که سبیلامون پشت لبامون پررنگ شد. اونا هم خاکستری شدند. تنها جلوه از جوونی. عاشق هم شدیم. ولی با باتوم و کتک و سئوالای تحقیر آمیز. خوب چاره ای نبود. فضای بعد از جنگ بود. مثل جنگ سرد. خفقان لازم بود. جوونی هم گناهی بود که ما از کودکیمون به ارث می بردیم. عشقای ما هم که عشق نبود. تکرار عقده هایی بود که به یادگار داشتیم. بلد نبودیم. جایی نبود که به ما عشق یاد بدند. چه تمرین خسته کننده و ملال انگیزی. ولی باز هم خوب بود و امید هم که مثل همیشه با ما بود. ولی ایندفعه کنار امید ترسی هم داشتیم ناشی از آگاهی. به هر حال ۲۰ ساله بودیم.

   سومی هم که همه اش شد ازدواج و شغل و بیچارگی و یاس و فریادهایی ناشی از فقدان هیجان. و چه سرد فریاد کشیدیم و چه خام. این بار هم کتک خوردیم. زدند و ما فقط ترسیدیم. هیجان نداشته مان هم در ظاهر سردمان ماسید. و دوباره هیچ نشد و ما مایوس تر و دست از پا دراز تر. به خورده نانی بسنده کردیم که همین هم از سرمان زیاد بود و خدا را باید روزی صد هزار مرتبه شکر می گفتیم. که چه خوب شد مثل گرسنگان آفریقایی که هر روز می بینیمشان نشدیم. و خدا را شکر که مثل دوستانمان در زندانها نپوسیدیم و خدا را شکر که زنی داریم و فرزندی و جایگاه اجتماعیی !

   و چهارمی هم از راه رسید. و چه زود هم رسید.

   من در سراشیبیم. آیا میتونم باز هم امید داشته باشم؟ چه بر سر من اومده؟